گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های بحارالانوار
جلد دوم
ماجراى گرايش سلمان به اسلام


من دهقان زاده بودم ، از روستاى ((جى )) اصفهان پدرم كشاورز بود و به من خيلى علاقه داشت ، نمى گذاشت با كسى تماس داشته باشم ، در آيين مجوس بودم و از آيين ديگر مردم خبر نداشتم .
پدرم مزرعه اى داشت روزى دستور داد كه به مزرعه بروم و سركشى كنم . در راه به كليساى مسيحيان رسيدم . كه گروهى در آنجا به نماز و نيايش مشغول بودند. براى آگاهى بيشتر درون كليسا رفتم . راز و نياز آنها مرا به خود جذب كرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم . در آنجا پى بردم دين آنها بهتر از دين پدران ماست . غروب شده بود به خانه برگشتم . پدرم پرسيد:
كجا بودى ؟ چرا دير كردى ؟
گفتم :
به كليساى مسيحيان رفته بودم ، مراسم دينى و نماز و نيايش آنها برايم شگفت انگيز بود. با فكر و انديشه دريافتم آيين آنها بهتر از آيين پدران ماست .
پدرم گفت :
آيين پدرانتان بهتر است .
گفتم :
نه ! دين آنها بهتر است . آنها پرستش خدا را مى كنند و در درگاهش عبادت و بندگى انجام مى دهند. ولى شما به آتش پرستش مى كنيد كه با دست خودتان آن را روشن ساختيد. هرگاه دست برداريد خاموش مى گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانى كرد و به پايم زنجير بست .
به مسيحيان پيغام دادم من دين آنها را پذيرفته ام ، مركز اين دين كجا است ؟
گفتند:
در شام است .
گفتم :
هرگاه كاروانى از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهيد همراهشان به شام بروم . كاروان تجارتى از شام آمد من از بند پدر گريخته ، همراهشان به شام رفتم .
سلمان در مكتب اسقفهاى مسيحى
پرسيدم :
بزرگترين عالم دين مسيح كيست ؟
گفتند: اسقف رئيس كليسا.
به حضورش رسيدم و گفتم :
مى خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعليم و تربيت كنى . او هم پذيرفت .
مدتى در محضر وى به كسب و دانش پرداختم . او آدمى دنيادوست بود. چندان مورد رضايتم نبود... چشم از جهان فرو بست .
جانشين او آدمى زاهد و باتقوا بود، مدتى با ميل و رغبت نزدش ماندم ، ولى طولى نكشيد او هم دنيا را وداع گفت .
پيش از وفاتش از راهنمايى خواستم كه بعد از فوت او نزد چه كسى بروم و به چه كسى مرا سفارش مى كنى ؟
گفت : فرزندم من دانشمندى را در موصل سراغ دارم كه مردى وارسته است پس از فوت من نزد ايشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسيدم و گفتم :
فلانى مرا به شما توصيه كرده است . مدتى نزد ايشان بودم ، مرگ او نيز فرا رسيد.
گفتم :
شما دنيا را وداع مى كنيد، مرا به چه شخصى توصيه مى كنيد؟ گفت : فرزندم ! شخص شايسته اى را سراغ ندارم جز آنكه مردى در نصيبين است او انسانى لايق مى باشد پيش او برو!
پس از فوت او به نصيبين رفتم و خدمت آن عالم رسيدم او را مرد شايسته ديدم مدتى در نزدشان ماندم تا اينكه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش ‍ كرد پيش دانشمندى در عموريه (يكى از شهرهاى شام ) بروم من به عموريه رفتم و خدمت آن دانشمند مسيحى رسيدم . او هم مرد لايقى بود. مدتى در نزد او به كسب و دانش پرداختم ... هنگام مرگ او نيز رسيد. از او درخواست كردم مرا به كسى سفارش كند؟
وى گفت :
كسى را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولى در آينده اى بسيار نزديك پيامبرى در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد كه از زادگاه خود (مكه ) به جايى كه از درختان نخل پوشيده و بين دو بيابان سنگلاخ قرار دارد (مدينه ) هجرت خواهد كرد و از نشانه هاى آن پيامبران اين است :
1 - در ميان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است .
2 - هديه را مى پذيرد و از آن مى خورد.
3 - اما از صدقه نمى خورد.
با اين نشانه ها او را به خوبى مى شناسى شما بايد خود را به او برسانى !
سلمان عازم مدينه شد
پس از دفن آن دانشمند به كاروانى كه براى تجارت عازم عربستان بود پيشنهاد كردم تمام سرمايه ام را در اختيار شما مى گذارم مرا همراه خود ببريد!
آنها قبول كردند. ولى در بين راه به من خيانت كرده به عنوان برده به يك نفر از يهوديان فروختند. او امر به محل خود كه پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اينكه آنجا همان سرزمين موعود است ، به سر بردم . ولى آنجا نبود. تا اينكه يكى از يهوديان (بنى قريظه ) مرا از آن يهودى خريد همراه خود به مدينه برد.
همين كه مدينه را ديدم با آن نشانه ها كه آن دانشمند گفته بود شناختم اينجا همان محلى است كه پيامبر به آنجا هجرت خواهد كرد. بدين جهت با خوشحالى در نخلستان آن شخص مشغول كار شدم . اما هميشه منتظر ظهور حضرت محمد صلى الله عليه و آله بودم . يك وقت متوجه شدم پيامبر در مكه ظهور كرده است .
چون برده بودم نمى توانستم بيشتر تحقيق كنم . سرانجام پيامبر صلى الله عليه و آله با همراهى چند تن از ياران به مدينه هجرت كرد و در محلى به نام ((قبا)) فرود آمد...
سلمان در مقام شناسايى پيامبر(ص )
شبانه اندكى خوراكى با خود برداشتم و مخفى از خانه اربابم بيرون آمدم و خود را در قبا به پيغمبر صلى الله عليه و آله رساندم .
گفتم : شنيدم شما مردى صالح هستيد و عده اى از پيروانتان با شما هستند من مقدارى خوراك همراه دارم صدقه است . مخصوص مستمندان مى باشد و شما نيز چنين هستيد؟ آن را از من بپذيرد.
پيامبر به ياران خود فرمود:
بخوريد ولى خودش ميل نفرمود. با خود گفتم :
اينكه پيغمبر صدقه نخورد، يكى از نشانه هايى است كه به من گفته بودند. پيغمبر صدقه نمى خورد.
سپس به خانه برگشتم . پيامبر نيز به شهر مدينه وارد شد، من مقدارى خوراكى همراه خود بردم و گفتم : ديدم شما صدقه ميل نفرموديد و اين هديه من به شماست . پيغمبر صلى الله عليه و آله و اصحابش از آن ميل فرمودند.
گفتم اين نشانه دوم كه هديه را پذيرفت .
با خوشحالى به خانه برگشتم . در جستجوى نشانه سوم بودم ، يار ديگر به خدمت حضرت رفتم . او همراه اصحابش دنبال جنازه اى مى رفت .
دو عبا بر تن داشت : يكى را پوشيده و ديگرى را به دوش انداخته بود. اطراف پيامبر مى گشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببينم . همين كه متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت . علامت و مهر را همان گونه كه برايم گفته بودند ديدم . خود را روى پايش انداختم و آن را مى بوسيدم و گريه مى كردم . مرا به نزد خود خواست ، رفتم در كنارش ‍ نشستم .
پيامبر مايل بود سرگذشتم را براى اصحاب نقل كنم و من نيز ماجراى خويش را از اول تا به آخر بازگو كردم ، از آن زمان اسلام را پذيرفته مسلمان شدم .
چون برده بودم نمى توانستم از برنامه هاى اسلام به طور آزاد استفاده كنم ، به پيشنهاد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با ارباب خود قرار بستم كه تدريجا با پرداخت قيمت خود آزاد گردم . با همكارى مسلمانان و عنايت خداوند آزاد گشتم و اكنون به عنوان يك مسلمان آزاد زندگى مى كنم . گرچه به خاطر بردگى نتوانستم در جنگ بدر و احد در كنار رسول خدا باشم ولى در جنگ خندق و جنگهاى ديگر شركت كرده ام